امروز در کلاس، بحثی مطرح شد در مورد اینکه برخی از آموزههای دینی، ممکن است در طول زمان شکل مذهبی پیدا کنند. در حالی که در متون دست اول دینی هیچ اشارهی مستقیمی به آنها نشده است. برای مثال اگر فردی که در مورد مذهب شیعه، اطلاعاتی ندارد؛ بخواهد گزارشی از اعمال مذهبی شیعیان ارایه کند به یقین مراسمی مثل جشن تکلیف و زیارت مسجد جمکران را در گزارش خود ذکر خواهد کرد.
بحث بر سر درست یا غلط بودن این آموزهها نیست؛ چون ممکن است مثلا جشن تکلیف از لحاظ تربیتی درست و سنجیده باشد. بحث سر این است که برخی از آموزهها، در طول زمان شکل گرفته و مذهبی شدهاند؛ نه اینکه مثل نماز جماعت در متون اصلی دینی به آنها اشارهی مستقیم شده باشد.
در خلال این گفتگو، واکنش دانشجویان(که البته همه طلبهایم) جالب بود. احساس اکثریت قریب به اتفاق دانشجویان این بود که از طرف یک دشمن اعتقادی هدف حمله قرار گرفتهاند و چون سلاح لازم برای دفاع را در خود نمیدیدند؛ یا زیر لب غر می زدند یا اشکالاتی را با دستپاچگی و نگرانی مطرح میکردند که به راحتی رد میشد.
اواخر گفتگو، موضوع کلاس را رها کردم و به این اندیشیدم که راستی ما چقدر دل بستهی عقایدمان هستیم. بسیاری از مواقع، نباید دلیل دل باختگیمان را در آن نظر یا اندیشه جستجو کنیم؛ بلکه دلیل آن، احساس آرامشی است که ما در سایهی اعتقاد به آن عقیده در خود مییابیم و خود را در امنیت ایمانی و روانی میبینیم.
تصور اینکه ممکن است دیوارهای قلعهای که ما سالهاست به دور خود کشیدهایم، سست باشد و آن حصن حصین خیالی ما توان مقابله با تیرهای پرتابی دشمن را نداشته باشد؛ بیش از خود شکست، تن ما را میلرزاند؛ خصوصا اگر طرف مقابل را الحاد و کفر بدانیم و خود را ایمان و رستگاری که اگر یکی از آن تیرها بر بدن ما بنشیند؛ ما را تا اعماق جهنم با خود خواهد برد.